پریا

پریا جان تا این لحظه 20 سال و 8 روز سن دارد

پست ثابت من


سلام دوستان 
به وبلاگ من خوش اومدین 
من پریا هستم و خاطرات خودم رو خودم ثبت میکنم.
اینجا یه وبلاگ مذهبی و اسلامیه.
خوشحال میشم یه یادگاری کوچیک برای من باقی بذارید.
 

یلدا نزدیک است....

عمرتون صد شب یلدا

دلتون قدر یه دنیا

توی این شبهای سرما

یادتون همیشه با ما

دل خوش باشه نصیبت

غم بمونه واسه فردا


تاریخ : 27 آذر 1394 - 21:31 | توسط : پریا | بازدید : 1150 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

اربعین حسینی تسلیت باد

سفر کردم ،به دنبال سر تو

سپر بودم ، برای دختر تو

چهل منزل کتک خوردم ، برادر

به جرم انکه بودم ، خواهر تو

اربعین حسینی تسلیت باد.....


تاریخ : 12 آذر 1394 - 03:10 | توسط : پریا | بازدید : 1205 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

مسافرت تابستون

سلام دوستان الان خیلی خوشحالم

خوب اول از امتحان فاینال بگم که خیلی اسون بود.صبح روز یکشنبه بعد از چند وقت صبح زود ساعت 7 و نیم بیدار شدم رفتم کانون و یه کم درسا رو دوره کردم تا ساعت شد 8 و 15 دقیقه و رفتیم سر کلاس.اول از همه workbook حل کردیم که وقت نشد همه شو حل کنیم و نصف درس اخر موند ولی اشکال نداشت چون رفع اشکال بود همه حل کرده بودن بعد از اونم که امتحان.پرسش نامه و پاسخ نامه رو بهمون دادن و معلممون یکی یکی سوالا رو میخوند ما حل میکردیم البته نیازی نبود خودش میخواست بخونه برامون.حالا امتحان تموم شد اومدیم خونه.

حالا فردا صبح قراره مامانم بره کارنامه مو بگیره عموم دیشب خونمون بود گفت اگه top بشم با هم میریم کوه هوررراااا.ولی خوب نمیدونم نمره م چند شده ولی خوب نمره ی خوبی میگیرم

و اما دوشنبه  که بعد از دو ماه ظهر رفتیم خونه ی مامان جون زیور و من و مریم کلی با هم بودیم و خندیدیم خیلی باحال بود.

سه شنبه هم شارژ اینترنتمون رفت به فنا تو 10 روز 4 گیگابایت رو خرج کردم یعنی رکورد شکوندماخخخخخخخخخخ

و اما بگویم از مسافرت

فردا قراره بعد از اینکه مامانم رفت کارنامه مو بگیره بعد بریم شیراز دنبال دوست خانوادگیمونو زن و بچه ش و بعد راه بیوفتیم بریم

خیلی خوشحالم

خوب دیگه فعلا من برم بابای......

 

 

 


تاریخ : 11 شهریور 1394 - 22:40 | توسط : پریا | بازدید : 930 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

خوشحالم

سلام دوستای خوبم.

فردا امتحان فاینال زبان دارم برام دعا کنین این ترم هم مثل ترم قبل top بشم.

خوشحالم چون فردا اخرین جلسه ی کلاس زبانمه دیگه تموم میشه هووووررررراااااا.........

اینم عکس اخرین مشق زبان این ترمم که امروز ظهر نوشتمش

خدا حافظ کوچولوهای خشکلتون باشه....


تاریخ : 08 شهریور 1394 - 02:30 | توسط : پریا | بازدید : 1755 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

دعای فرج


تاریخ : 06 شهریور 1394 - 08:30 | توسط : پریا | بازدید : 2989 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

تولد مراد دلها مبارک

 

سلام اقا از همین جا

دلم هواتو کرده

نشد بیام حضوری تبریک بگم

از راه دور میگم تولدت مبارک مراد دلها

همه بیایید با هم بلند بگیم

اسلام علیک ایها رضا

اقا تولدت مبارک باشه ما که نتونستیم باشیم ولی اونایی که هستن از جمله مهدیه جون ما رو فراموش نکنن.

 

خدایا قسمت کن سفر تابستونمون مشهد هم توش باشه.

یا موسی ابن جعفر منو هم بطلب.

خیلی دلم هوای مشهد کرده با اینکه یه بار بیشتر نرفتم اما انگار به اونجا تعلق دارم.خدایا قسمتمون کن.

سلطانی و ما رعیت ملک تو رضاییم
همواره در این سلطنتت جمله گداییم
کی تحفه ی شاهانه به پابوس تو گیریم
ما منتظر تذکره ی کرب و بلاییم

یا ضامن آهو …
من یقین دارم دستان تو تنها سهم آهو نیست
میلاد مبارک

ای کاش

کاش من هم کبوتر صحنت بودم اقا

میلاد امام رضا بر همگان مبارک باد.


تاریخ : 05 شهریور 1394 - 05:37 | توسط : پریا | بازدید : 2707 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

یه روز پرکار

سلام دوستان.

امشب خیلی خسته م چون امروز از بعد از ظهر تا  همین دو ساعت  پیش قالی میشستم با مامانمو زن همسایه مونو دختر و پسرش که نقریبا هم سنیم.بعد از یه عمر کار کردم حالا فردا هم هست اگه شد از زیرش در میرم

امروزم حدیث بهم زنگ زد اما باید میرفتم کمک واسه همین باهاش خدافظی کردم و قطع کردم

انگشتام درد میکنن به زور دارم تایپ میکنم ولی خوب یکم بگم از حسم درمورد نزدیک شدن به مدارس.راستش خیلی خوشحالم چون دوباره دوستامو میبینم فقط یه ماه مونده ههههووووورررراااا

هنوز فرمم رو نگرفتم به احتمال زیاد سبزابی هست یا نیلی.

یه برنامه ریزی خیلی خوب هم برای درسام دارم البته بیشتر میشه گفت یه روش برای درس خوندن

مدرسه بیا دلم برات تنگ شده

دوستون دارم فعلا.........


تاریخ : 03 شهریور 1394 - 06:26 | توسط : پریا | بازدید : 1672 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

دعای سلامتی امام زمان

بیایید همه با صدای بلند بخونیم

بسم الله الرحمن الرحیم
"اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن
صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ
وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً
حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا"

خدايا، در اين لحظه و در تمام لحظات،
سرپرست و نگاهدار و راهبر و يارى گر و راهنما و ديدبان ولىّ‏ات
حضرت حجّة بن الحسن-
كه درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد-
باش، تا او را به صورتى كه خوشايند اوست
[و همه از او فرمانبرى مى‏نمايند]
ساكن زمين گردانيده،
و مدّت زمان طولانى در آن بهره‏مند سازى




تاریخ : 02 شهریور 1394 - 22:09 | توسط : پریا | بازدید : 993 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

این روزای من

سلام دوستای خوبم.

خواستم یکم از حال و هوای این روزام بگم.راستش نمیدونم چرا جدیدا اینقدر خوش خنده شدم حتی اگه هیچ اتفاق خاصی هم نیوفته الکی میخندم.یکی بهم بگه چرا

حالا از این که بگذریم یه ماه دیگه دوباره مدرسه ها باز میشن واقعا نفهمیدم کی گذشت این سه ماه.این یه ماه هم سریع میگذره.اینقدر درگیر تکالیف کلاسهام شده بودم که تابستون خودش اومد و رفت حالا دیگه کلاسهام دوتاشون تموم شدن.فقط کلاس زبان مونده که اونم یه هفته ی دیگه تموم میشه.بعدش ممکنه بریم مسافرت ممکن هم هست نریم ولی خداکنه بریم چون واقعا حوصله م سر رفته و از اون گذشته بابام گفت اگه خواستیم بریم مسافرت رشت هم میبرمت هوووورااااا خدا کنه بریم چون من واقعا دلم برای عسل تنگ شده و اونم همینطور.فک کنم چند روز قبل از شبای قدر بود که اونا مشهد بودن و بابای عسل بهش گفته بود میخوان یه راست از مشهد برن تهران مهمونشون رو برسونن و بعد هم بیان شیراز.من و عسل که از خوشحالی داشتیم بال در می اوردیم. از دوشنبه که باباش گفت میان تا پنجشنبه من و عسل لحظه شماری میکردیم واسه دیدن همدیگه.قرار بود پنجشنبه بیان جمعه شب برگردن خیلی کم بود ولی بازم خوب بود واسه ما که یه سال بود همو ندیده بودیم ولی پنجشنبه شد و هیچ خبری ازشون نشد.پنجشنبه گذشت جمعه شد اما بازم ازشون خبری نشد ولی شنبه از شماره خواهرش تو واتساپ بهم گفت که باباش گفته تازه از سفر اومدیم خسته ایم و نمیایم.من واقعا ناراحت شدم میدونم که عسل هم شد ولی گفتم اشکالی نداره درک میکنم.هفته ی پیش هم گفت که قراره این هفته بیان شیراز اما هنوز هیچ خبری نشده.امیدوارم اگه اونا نیومدن ما حدافل بتونیم بریم.

دوس دارم سریعتر کلاس زبانم تعطیل شه بریم مسافرت چون این جلسه های اخرشه و درسا مهمه و قراره امتحان فاینال بگیرن ازمون اجازه ی غایب شدن نداریم.اگه هم غایب بشیم باید دوباره این کتاب رو بخونیم اموزشگاه هم دیگه از این کتاب کلاس برگزار نمیکنه میوفتم دو سه کتاب عقبتر باید کتاب استارتر رو بخونم. واسه همین نمیشه غیبت کرد.دوس دارم این یه هفته و نیم زودتر تموم شه.

گفتم تابستون زود گذشت ولی خوب خوشحال هم هستم چون قراره دوباره با دوستام باشم و کلی بگیم و بخندیم.امسال هم اخرین سالیه که ابتدایی درس میخونم هم خوشحالم که دارم بزرگ میشم و هم ناراحتم چون دیگه حال و هوای ابتدایی رو نداریم.مقطع ابتدایی خیلی برام خوب بود خیلی دوستای خوبی داشتم با اینکه هی مدرسه م عوض میشد و مجبور بودم هی جدایی از دوستامو تحمل کنم اما بازم خیلی خوب بود چون هر جای جدیدی که میرفتم سریع دوستای جدیدی پیدا میکردم نمیگم جای قبلیا رو پر میکردن نه ولی احساس خوبی بود که دوستای تازه پیدا میکردم.کلاس اول و دوم خیلی عالی بود توی حال و هوای بچگی بودم و واقعا بهم خوش میگذشت چون تو یه مدرسه بودم. کلاس سوم با اینکه وسط سال از یه مدرسه به یه مدرسه ی دیگه رفتم اما خیلی خوب بود سه ماه اولش که توی مدرسه اولیه بودم خیلی بچه هاش باحال بودن و یکی از دوستای مدرسه ی قبلیم هم اونجا بود.شش ماه بعدشم که توی مدرسه ی دومی بودم با چند نفر دوست شدم که فوق العاده بهم خوش گذشت.کلاس چهارم هم رشت بودم که معرکه بود صبا و فریماه که توی مدرسه و عسل و سما هم توی خونه دوستای صمیمیم بودن و اما کلاس پنجم که دیگه واقعا از اون حس بچگی در اومده بودم.دوباره برگشتم به همون مدرسه ای که شش ماه اخر کلاس سوم توش بودم.حالا دیگه اون چن نفر دوستای صمیمیم نبودن حدیث شد دوست صمیمی من که الان هم با اینکه صبح تلفنی باهاش صحبت کردم اما دلم براش تنگ شده.نمیدونم کلاس ششم که برم چی میشه اما میدونم که بزرگتر و عاقلتر شدم و حتما امسال بهتر از سالای دیگه میشه چون سال اخر دوره ابتدایی هس و میخوام بهم خیلی خوش بگذره.

تنها چیزی که منو نگران میکنه بابت تموم شدن تابستون اینه که نتونم درست و حسابی به وبام برسم تو این تابستون که واقعا سرم بابتشون شلوغ بود که فقط وقتایی که تکلیف حل میکردم یا کلاس بودم و داشتم غذا میخوردم پای لبتاب نبودم.کیبرد بیچاره م که داره از دستم کلافه میشه از بس باهاش تایپ میکنم.الان تقریبا یه ساعته دارم تایپ میکنم میدونم کسایی هم که میخونن سرشون درد میگیره از بس طولانیه ببخشید واقعا ببخشید.

حتی وقت نکردم رمان شب شیشه ای و رمان اشیانه در حباب رو تموم کنم.کتاب مدیریت بحران و اون کتاب اموزش ورزش ها رو هم حتی نخوندم.فقط موفق شدم رمان از جهنم تا بهشت رو بخونم خوب اونم که اصلا نمیشد بهش گفت رمان اخه 50 صفحه بیشتر نبود ولی خیلی قشنگ بود مختصر و مفید.

دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه جز این

شما هم دعا کنین به خدا خوشحال میشه میبینه ما ادما به فکر فرجش هستیم.

خداحافظ


تاریخ : 28 مرداد 1394 - 00:26 | توسط : پریا | بازدید : 1494 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی